با یه مشت فکری که انگار...دو هزار سالشونه
همین الان داشتم تو دفتر افکارم از احساست متناقضم می نوشتم. افکاری که کلا از 15شهریور90 حرف جدیدی ندارن و همش یه تلخی پوچ رو تکرار می کن. تلخی آتشی که به همه آرمان های گذشته زدم.
این بار هم طبق معمول با تک تک کارهایی که دارم انجام می دم مشکل دارم. کدومشون مرا در مسیر انسان بودنم جلو می اندازد. مثلا الان چرا میروم دانشگاه؟ (خنده دارترین جواب این است که بگویی برای آموختن علم) خب مجبورم برای یک انسان عادی بودن هم کلی درس بخوانم چه برسد به این که کلا نتوانسته ام در زندگی به عادی بودن فکر کنم.
وقتی فکر می کنم چقدر عمرم کوتاه است مسخره به نظر می آد که این همه سال درس بخوانم و حل معادلات(کشی اویلر) و (منحنی های قطبی) و تحلیل مدارها را یاد بگیرم. اما اگر درس نخوانم چه؟ اصولا انسان بودن 24 ساعت در شبانه روز وقت انسان را نمی گیرد. پس باید روز و شب هایم را چه کار کنم؟
چند دقیق پیش این حدیث به ذهنم آمد:
« تعيش ابدا تموت غدا»
طوري زندگي کن که گويي هميشه زنده هستي و طوري آماده باش که گويي فردا ميميري.
احساسات فیزیولوژیک هم می ماند که لجم را در آورده!
*تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست این دم که فرو برم برآرم یا نه
*حریص یه جاده س...از این جا تا رویا...بدون توقف...نه از شب می ترسه...نه از شیب دره...نه حتی تصادف
دورفلكي يكسره برمنهج عدل است خوش باش كه ظالم نبرد راه به منزل