با یه مشت فکری که انگار...دو هزار سالشونه

(معلومه خیلی رضا یزدانی گوش می دم؟ بار سومه که عنوان پستم رو از آلبوم ساعت فراموشی می گیرم)

همین الان داشتم تو دفتر افکارم  از احساست متناقضم می نوشتم. افکاری که کلا از 15شهریور90 حرف جدیدی ندارن و همش یه تلخی پوچ رو تکرار می کن. تلخی آتشی که به همه آرمان های گذشته زدم.

این بار هم طبق معمول با تک تک کارهایی که دارم انجام می دم مشکل دارم. کدومشون مرا در مسیر انسان بودنم جلو می اندازد. مثلا الان چرا میروم دانشگاه؟ (خنده دارترین جواب این است که بگویی برای آموختن علم) خب مجبورم برای یک انسان عادی بودن هم کلی درس بخوانم چه برسد به این که کلا نتوانسته ام در زندگی به عادی بودن فکر کنم.

وقتی فکر می کنم چقدر عمرم کوتاه است مسخره به نظر می آد که این همه سال درس بخوانم و حل معادلات(کشی اویلر) و (منحنی های قطبی) و تحلیل مدارها را یاد بگیرم. اما اگر درس نخوانم چه؟ اصولا انسان بودن 24 ساعت در شبانه روز وقت انسان را نمی گیرد. پس باید روز و شب هایم را چه کار کنم؟

چند دقیق پیش این حدیث به ذهنم آمد:

                                                                 « تعيش ابدا تموت غدا»

 طوري زندگي کن که گويي هميشه زنده هستي و طوري آماده باش که گويي فردا ميميري.


نمی دانم ربطی به حرفهای من دارد یا نه ولی فکر می کنم اگر قرار باشد 2000 سال زندگی کنم نگاهم کمی فرق کند. انگار توی این دوهزار سال شاید به یک دردی بخورد هر کاری الان می کنم. یا مرا به جایی برساند. انگار هیچ کاری ته ندارد. واقعا هم هیچ تَهی برای هیچ چیزی نیست. ما بیخود همش ته ته می کنیم. باید همین جوری برویم. انگار مثلا به جایی می رسیم. ولی همچین توقعی نداشته باشیم.

خب این از درس. حالا سراغ کمال و مذهب که برویم هم قسمت دوم حدیث قانعم می کند. این وسط ها هم بعضی کارها خیلی آدم را به انسانیت نزدیک می کند. مثل گره از کار دیگران گشودن و محبت کردن...

بعضی سوالات می ماند. 
یک کاری که همیشه فکر می کردم باید بکنم ولی نکردم و حالا مسیر زندگی ام عوض شده؛ آیا خطا کرده ام و اگر بله حالا چه کار کنم؟
کارهایی که لذت می برم و خیلی نفعی ندارند هم هست.
فعلا سعی می کنم در موردشان بی تفاوت باشم. مگر فرقی هم می کند واقعاً؟ اصلا همین بی تفاوتی است که حالم را از خودم به هم زده!

احساسات فیزیولوژیک هم می ماند که لجم را در آورده!

*تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

 پر کن قدح باده که معلومم نیست این دم که فرو برم برآرم یا نه

*حریص یه جاده س...از این جا تا رویا...بدون توقف...نه از شب می ترسه...نه از شیب دره...نه حتی تصادف

این هدف که می گویید دقیقا یعنی چه؟ (بهمن90)

جمعه ها (اسفند89)

حکایت من و تقدیر

خط خطی بیست و نهم فروردین 91

*(از الهام صبح تا واگویه شبانه)* 


داری می آیی مثل یک آژیر با من

تا باز گویی قصه تقدیر با من

تسلیم دیگر، بعد از این حرفی ندارم

هرجور می خواهی بکن تدبیر با من

دیگر تمام نقشه ها نقشِ بر آب است

طرح خودت لطفاً بکن تصویر با من

باز این قلم را داده ای دست من این بار

آخر چرا این قدر گیراگیر با من

لطفاً بگو تصمیم مال بهتران است

من را رهاکن در خم زنجیر با من

هرجا که کار زندگی دست من افتاد

درماند یک فریاد بی تاثیر با من

باشد، قبول، اما به یاد خویش بسپار:

باید شود بهتر پس این تقدیر با من