لازم نیست بگم که آدم شب امتحان چه ناسزاهایی به خودش و زمین و زمان میگوید و به چه اشتباهاتی پی می برد و چه تصمیماتی برای ترم بعد می گیرد!

آن چه واضح است این است که این تصمیمات هرگز عملی نمی شوند و دلیلش هم فقط این نیست که آینده نگر نیستیم و تاشب امتحان ککمان نمی گزد که درس داریم. دلیلش فقط این نیست. مطمئنا ما در تحلیلمان راه را اشتباه می رویم که به جایی نمی رسیم.

واقعیت این است که حرف هایی که شب امتحان می زنیم احساسی اند و تحت فشار بحران زده می شوند. شما ببینید مسئولان در بحران ها فقط قول های الکی نمی دهند. تحلیل های اشتباه هم می کنند و همین است که قول هایشان هم نشدنی می شود.

ما شب امتحان مفلوک ترین آدم روی زمین هستیم آن قدر که خودمان هم دلمان برای خودمان می سوزد. چنین موجودی را دوست نداریم ناراحت کنیم. نهایتش این است که بهش بگوییم: فوقش مشروط میشی بیخیال. یا اینکه برایش تحلیل کنیم چقدر وقت بیهوده گذرانده ای و ترم بعد چه طور می توانی کمش کنی. اما خیلی چیزها هست که به او نمی گوییم.

امشب می خواهیم به خودم حرفهایی بزنم. قول می دهم این متن را بعد ها در شب هایی غیراز شبهای امتحان هم بخوانم. این ها درس زندگی است.

امشب می خواهم به خودم بگویم که چقدر کم تلاش می کنم. می خواهم بگویم که تو زمان کنکور هم هیچ درس نمی خواندی. درست است که ظرفیت زیاد درس خواندن را نداری اما نباید هم انتظار داشته باشی نتیجه ای مثل دیگران بگیری. البته  راه هایی هم هست که توان آدم را بالا ببرد.

می خواهم به خودم بگویم که چقدر اراده کمی دارم برای نخوابیدن. چقدر انگیزه ندارم برای زندگی حتی؛ چه رسد به درس خواندن. خسته و افسرده و بی انرژی ام و از این آدم نمی شود انتظار موفقیت های ساده را داشت حتی.

می خواهم به خودم بگویم که دنبال دغدغه و علاقه واقعی ات نرفتی که موفق شوی. و از هر دو بازمانده ای.

می خواهم با آن "خودشاخ پندار" لعنتی وجود بجنگم و شکستش بدهم و آن شاخ لعنتی اش را توی فرق سرش بکوبم که هر چه می کشم از همان است. (گرچه هرچه دارم هم از اوست)

می خواهم این ابزار مسخره و کهنه "توجیه" را دور بیندازم. هی نگویم: بی دقتی، اشتباه الکی، کلی بلد بودم اشتباه ریاضی کردم... و بفهمانم به خودم که "تمرین، تمرین، تمرین" همه این ها را حل می کند.

می خواهم به یاد خودم بیاورم که چقدر رویاپردازی همیشه مرا از هدفم دور کرده است. چقدر "هدف" "هدفم را از یادم برده است.

 می خواهم این نقاب مزخرف را بردارم و خودم را همین طور واقعی ببینم. دردناک است خیلی. روحیه کسی که امتحان دارد حساس است. اما باید زخمش را ببیند که درمانش کند.

می خواهم ببینم که بودم؟ چرا این جاهستم؟ درست است که اینجایم؟ به کجا می روم؟ انگیزه ای دارم برای ادامه؟ نه...به قول دکتر، "حالا وقت بودن یا نبودن و سوالای فلسفی نیست" فقط می خواهم ببینم من در اینجایی که هستم انتظار می رود چطور باشم (که این نفی بقیه استعدادهایم نیست)؟ و چقدر باید برایش تلاش کنم؟ و چه کار باید بکنم که دلم می خواهد برایش وقت بگذارم ولی تا به حال  نکرده ام.

حرف های دیگری هم هست...شاید کاملش کنم. شاید برای خودم توضیحات شخصی تری بدهم. ولی قول می دهم بخوانمش همیشه.